لبو

معمولا عادت ندارم وقتي تو خيابون هستم چيزي بخرم و بخورم اما چند شب پيش سرماي هوا منو وسوسه مي كرد كه يه ظرف لبوي قرمزي كه داشت به عابران چشمك مي زد رو بخرم. همينطور كه داشتم به قل قل داخل ظرف لبو نگاه مي كردم و لذت مي بردم، دختربچه اي رو ديدم كه نزديك لبوفروش نشسته و تعدادي دستمال كاغذي بسته اي، خودكار و دفتر روي تكه پارچه سفيدي رو به روش پهن بود. وزش يه نسيم خنك به سردي هوا مي افزود و كيف مدرسه و لباس دخترك هم نشون مي داد كه از سركلاس اومده كه اين چيزا رو بفروشه.دلم گرفت لبو كه هيچي، خودم رو هم فراموش كردم و نفهميدم كي به خونه رسيدم.

يكي دو روز بعد، روز پنجشنبه،‌ تو يه خيابون ديگه باز بساط دانش آموزي كه بازهم با لباس و كيف مدرسه داشت دستفروشي مي كرد نگاهمو به خودش جلب كرد. "اه، اينم امروز از مدرسه اومده دستفروشي؟؟؟‌مگه امروز مدرسه ها تو تهران تعطيل نيست؟!"اين تنها پرسشي بود كه از خودم پرسيدم و ديگر هيچ.

زمستان زشت فوتبال در پاييز زيبا

برف و باران از ديروز یکبند می بارد، هوای تهران تمیز شده و آرزو مي كنم روح، افكار و انديشه هاي مرا نيز با خود بشويد و تميز كند. از پشت شيشه تحریریه بيرون را مي بينم. برف نرم نرمك هم آغوش عابران مي شود، بايد پشت رايانه برگردم. مديري گفته است: "زمینه بازگشت ایران به ابرقدرت فرهنگی جهان فراهم شده است".

خبر ديگري را مرور مي كنم اين بار از قول رسانه هاي انگليس خطاب به شهروندان اين كشور:"‌اگر فكر می كنید در لیگ های انگلیس با داوران بد رفتاری می شود نگاهی به این فیلم بیاندازید و ببینید یك تیم ایرانی با این مرد سیاه پوش نگون بخت چگونه رفتار می كند؟"

هنوز يك هفته از ماجراي نكبت بار فرهنگي ديدار تيم هاي فوتبال پرسپوليس و داماش نگذشته كه افتضاح ديگري بين تيم هاي چوكاي تالش و شهرداري دزفول رخ داد و بسرعت در گوش جهانيان پيچيد؛ بازيكنان فوتبال در اعتراض به نظر داور او را به باد كتك گرفتند؛ خبري كه در اندك زماني دوباره به تيتر مهم رسانه هاي جهان تبديل شد و ماجراي قبلي را كمي به حاشيه برد.

شايد بگوييد چطور مي شود دعوايي كه احتمالا هرروز در هريك از خيابان هاي تهران يا هر شهر ديگري از ايران حتي به علت يك تصادف كوچك خودرو ممكن است رخ دهد بعد بين المللي پيدا مي كند؟ يا شايد هم مدعيان فرهنگ شناس کشور باد در غبغب بياندازند و از مشكلات فرهنگي بگويند و نسخه درمان هم بپيچند؛ حالا اصلا مهم نيست كه چرا اين مسير فرهنگي هرروز در سمت و سوي ناهموارتري قرار مي گيرد!

بگذاريد در اين بلبشوي فرهنگي من هم نقش يك مدعي فرهنگي را بازي كنم؛ تاوقتي عقربه هاي زمان در حركت است، جريان فرهنگ هر جامعه اي در امتدادي خاص حركت مي كند. هيچ توقفي هيچگاه بر اين حركت متصور نيست. نمي گويم اين حركت هاي بد ورزشي بي فرهنگي است؛ اين عبارت صحيح نيست زيرا بي فرهنگي معنا ندارد. وقتي مسير فرهنگ عمومي هر جامعه اي با توجه به تك تك خرده فرهنگ هايش از پيش بدون برنامه مي ماند، وقتي به جاي تعيين سمت و سو براي مسير فرهنگي جامعه فقط شعار مي دهيم و بدون طراحي برنامه براي آينده فقط به گذشته اي كه هنوز درست و حسابي هم باورش نداريم مي باليم و شعار مي دهيم، انتظاري بيش از اين نيست. منتظر بمانيد حركت هاي بيشتري در ساير بخش هاي جامعه شايد سخيف تر از اين رويدادها شاهد خواهيم بود. 

تنها راه رويكرد فرهنگي به جامعه با استفاده از الگوي رفتارسازي است. توضيح مفصل آن بماند براي بعد.

دوباره به كنار پنجره بازمي گردم. همينجا بهتر است. ديدن بارش برف روي چتر عابران، آبگرفتگي معابر و ترافيك و حتي شنيدن بوق هاي ممتد خودروها خيلي زيباتر از خواندن اين خبرهاست.... نه؟ البته اگر لنز نگاهتان را وايد كنيد و مجموعه هاي روبه رويتان راحتي در همين پايتخت، كامل و دركنار هم ببينيد: بخشي از رشته كوههاي سپيدپوش اطراف تهران، درختان زيبايي كه تن پوش سپيد برتن كرده اند، خيابان هايي خيس همراه با هوايي كه براي مدتي آلودگي را در خود هضم كرده است. زيبايي در لنز نگاه توست؛تو مجبوري در كنار زشتي ها زندگي كني اما زيبايي ها را از نگاهت محروم نكن. 

خاوري در همهمه دعواها گم شد

مسافران غرولند مي كردند، راننده لج؛ معلوم نبود عاقبت سالم به مقصد مي رسيم يا نه. فاصله چند ايستگاه در خيابان ولي عصر(عج) را سوار اتوبوس شدم، جا نبود بنشينم در شلوغي جمعيت جايي باز كردم و دستم را به ميله كناري چسباندم.چند لحظه بعد بين مسافران و راننده دعواي لفظي شروع شد. مسافران مي گفتند چرا بين ايستگاه مسافر سوار مي كني، راننده هم زمزمه مي كرد " اي بابا وقتي تخم مرغ ميشه شونه ای 9 هزارتومن چرا كسي ايراد نمي گيره" فك كردم مي خواهد با اين جمله اش سوار كردن مسافر بين ايستگاه را توجيه كند؛ به هرحال با بالا رفتن اعتراض مسافران راننده  بيشتر لج مي كرد تا آنجا كه پايش را از روي پدال گاز بر داشت و آهسته و آهسته تر مي رفت. صداي راديو ديگر به گوش نمي رسيد هركس چيزي مي گفت، جواني گفت: آقا بريم پايين هل بديم؟!

با هر دردسري بود بالاخره به ايستگاه بعدي رسيديم؛ آنجا بود كه اتوبوس پر شد،حالا ديگه راننده انگار كه همه چيز يادش رفته باشه آنچنان سريع مي رفت كه چندبار نزديك بود به اتوبوس هاي ديگر بزنيم. در همين حين موتوسيكلتي كه وارد خط ويژه اتوبوس شده بود داشت با اتوبوس برخورد می کرد، راكبان موتوسيكلت جمله اي بار راننده كردند( شما خودتان مفهوم سازي كنيد) بعد هم كه چشمتان روز بد نبينه. راننده اول كه سعي كرد به دنبالشان برود و زيرشان كند اما وقتي ديد نمي تواند و به ايستگاه بعدي رسيده ايم ايستاد اما پايين پريد و هرچي فحش زشت بلد بود جلوي خانم ها و آقايان بارجوانان راكب موتوسيكلت كرد.

اين بار غرولند راننده بود كه تا ايستگاه بعدي تمامي نداشت (‌شما فكر كنيد هنوز همان فحش ها را آهسته تر تكرار مي كرد) تا اينكه در ايستگاه بعدي يك زن و يك مرد موقع پرداخت بهاي 200 توماني خود با راننده گلاويز شدند( البته مرد با راننده دست به يقيه شد).

آن دو نفر مي گفتند ما كارت اتوبوس و مترو خريده ايم، راننده مي گفت دستگاه كارتخوان ندارم؛ آنان هم كوتاه نمي آمدند مي گفتند براي چي رفته ايم كارت خريده ايم، پول نداريم. بالاخره هم پول ندادند، راننده هم كوتاه نيامد خلاصه درگيري فيزيكي هم شكل گرفت تا اينكه مسافر چنگ زد چند اسكناس را از داخل دست هاي راننده بيرون كشيد و فرار كرد.

راننده بدو، مسافر بدو، حالا فرض كنيد بقیه مسافران زن و مرد كه ديرشان شده بود هريك جمله اي مي گفتند و داد و بيداد مي كردند.... و من كه گوش هايم را تيز كرده بودم تا خبر راديو را بشنوم كه "خاوري بالاخره ويلاي كانادايش را به دخترش چند هديه كرده" اصلا متوجه خبر نشدم.

نقدی بر هجدهمین نمایشگاه مطبوعات

هجدهمین نمایشگاه مطبوعات که از سوم آبان ماه آغاز شده بود روزهای پایانی خود را سپری می کند بی آنکه حاصل و ثمری برای اهالی مطبوعات داشته باشد.

در تمام این چند سالی که نمایشگاه مطبوعات برگزار می شود، به شیوه برگزاری آن و نوع نگاه  اهالی رسانه و مسئولان آن به این پدیده رسانه ای فکر می کنم و در نهایت هیچ بهره ای جز تازه کردن دیدارها و پیدا کردن دوستان قدیمی و گپ و گفت با آنها نیافتم!

اینکه هر سال روزنامه ها، خبرگزاری ها و مجلات مختلف، میلیونها تومان هزینه صرف دکور و چیدمان غرفه خود می کنند و با تیزرهای تبلیغاتی قدیمی و غیر مهیج و دفترچه های ارتباط با مخاطب و....سعی می کنند بازدیدکنندگان کم تعدادی را که اتفاقی و یا به پیشنهاد استاد دانشگاه و ...به نمایشگاه می آیند را به سمت غرفه خود جذب کنند، کاملا بی مفهوم می بینم.

همچنین دعوت از مسئولان دولتی و نمایندگان مجلس در غرفه یک خبرگزاری و برگزاری گفتگوهای عادی و حتی  نشستهای تخصصی نیز کاملا بی معنی به نظر می رسد؛  اینکه خبرنگاران یک رسانه دنبال شخصیتهای مختلف دولتی و نمایندگان مجلس، اهالی هنر و ورزش  در غرفه های مختلف بدوند و با خواهش و التماس آنها را دعوت به غرفه کنند و چند پرسش معمولی و روتین را که می شود در هر موقعیت ، مکان و شرایط دیگری نیز مطرح کرد، عملی بسیار کوته بینانه و طنز آمیز است که معلوم نیست چه کسی آن را در نمایشگاه مطبوعات باب کرده و تا چه زمانی قرار است در این نمایشگاه ادامه پیدا کند.

اگر نمایشگاه مطبوعات به گفته مسئولان برگزاری آن، بهار مطبوعات است، پس باید این موقعیت زمانی برای خود اهالی مطبوعات و بازبینی عملکرد یک ساله آنها باشد. فرصتی برای اینکه مطبوعات با مخاطبان خاص و عام خود به گفتگو بنشینند و توقعات آنها از رسانه و طرز تفکر آنها را از این حوزه بشنوند.

فرصتی برای آن دسته از خبرنگاران و مسئولان رسانه ای است که مشکلات متعددی در حوزه های مختلف خبری دارند و اینجا می توانند رودررو و بدون هیچ واسطه ای این دغدغه ها و معضلات متعدد را مطرح کنند و در جهت مرتفع کردن آنها برآیند.

به عقیده من نمایشگاه مطبوعات فرصت این است که 1. مسئولان رسانه ها با تبلیغات جذاب به ارتقای رسانه خود و جذب مخاطبان بیشتر اقدام کنند.2. خبرنگاران مشکلات و دغدغه های ارتباطی خود را با مدیران روابط عمومی، مسئولان سازمان ها و وزارتخانه ها و غیره مطرح کنند و در جهت رفع آن برآیند. 3. مخاطبان عام سوژه های ناب خود را که از چشم خبرنگاران به هر دلیلی دور مانده مطرح کرده و به عنوان یک بیننده خارج از گود قضاوت خود را از آن رسانه بیان کنند.4. مسئولان دولتی و دستگاههای مختلف میزان معلومات خود را از کارکردهای رسانه بالا ببرند و سطح توقعات خود را از این پدیده ارتباط جمعی تعدیل کنند.

و در آخر اینکه نمایشگاه مطبوعات جای خودنمایی و پز دادن چند رسانه محدود نیست که با دکورهای رنگارنگ، بالا بردن صدای تریبون خود در سطح نمایشگاه و آوردن مهمانهای مختلف در غرفه خود و برگزاری نشستهای سطحی، سعی در جذب مخاطبان کنند که "مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید"!