خدا
يكي بود ما نبوديم!

بيشتر از 6 سال است كه من و آموزش و پرورش باهميم. هر روز ساعتها با هم سر و كله مي زنيم. مي خنديم، گريه مي كنيم، از دست هم عصباني ميشويم، حتي با هم به مسافرت و گردش مي رويم،جايي نيست كه او مرا تنها بگذارد و جايي نيست كه من او را كنار زده باشم. اصلا يك جورهايي هر دو بهم وابسته شديم.
روزي به شب نميرسد كه "حداقل" من دو تا سه ساعت به مشكلات، سوژهها و ابعاد مختلف اين حوزه فكر نكنم و روزي نيست كه او به بهانههاي مختلف به سراغ من نيايد. منظورم اين است كه كار ما از وابستگي و عشق در نگاه اول گذشته و يك جورهايي در هم تنيده ايم.
اين كه مي گويم اغراق نيست. روزي پس از كلي وابستگي و علاقه به اين حوزه، بوسيدمش و گذاشتمش كنار. آن روزي كه به هزار و يك دليل به همشهري آمدم. همانجا وسط تحريريه مهر پشت آن مانيتور قديمي، پاورآموزش و پرورش را خاموش كردم و زدم بيرون. ناراحت شدم. غصه خوردم. اما تركش كردم. جوجه اردك زشتي كه فقط من عاشقش بودم و خبرنگاري به قدر من دوستش نداشت و ندارد.
اينكه مي گويم جوجه اردك زشت واقعيتي است. آموزش و پرورش هيچ كدام از زرق و برق حوزه هاي خبري ديگر را ندارد. نه مثل محيط زيست و ميراث فرهنگي است كه جذابيتهاي بصري و سفر و گردش و گزارشهاي جنجالي داشته باشد نه مانند نيروي انتظامي و قوه قضاييه و حوادث هيجان انگيز است و نه مانند شهرداري و وزارت رفاه و غيره. آموزش و پرورش همه اينها را دارد و هيچ كدام را ندارد. بزرگ است، پر از مسئله و مشكل است، جامعه مخاطب گسترده اي دارد و...اما خبرنگار جذب كن نيست. بايد واقعا دوستش داشته باشي تا بتواني با اين حوزه ارتباط برقرار كني.
دريغ از اينكه وابستگي دو طرفه بود. اين فقط من نبودم كه او را دوست داشتم، او هم هر روز به يك بهانه اي به سراغم ميآمد. يك بار با تماس اين، يك بار با تماس آن، يك بار با سوژه ديگري، يك بار تقاضاي دوستي براي مدرسه فرزندش، بار ديگر تقاضاي معلمي براي حل مشكلش، پيامك هاي بعضي از مديران آموزش و پرورش و....
چه روزها كه براي نوشتن يك گزارش يا خبر خوب و دسته اول غروب شد و چه غروبهايي كه تا ساعت 9 و 10 شب در خبرگزاري ،تلفن به دست با اين معاون وزير با آن مدير كل با آن رييس آموزش و پرورش استان كه مصاحبه كردم و بحث كرديم و نقد كرديم و دعوا كرديم و حتي اگر جا داشت كتك كاري لفظي كرديم و...و چه شب هايي كه در حين خواب و بيداري سوژه هايم را رصد مي كردم و دسته بندي مي كردم كه كجاي كارم و بايد حالا چه كنم و برنامه ريزي و ال و بل.
حتي يادم مي آيد كه چند ماهي يا شايد هم بيشتر، كار به جاهاي باريك كشيده بود و در خواب گفتگو مي گرفتم و تيتر مي زدم و وسط نشست خبري از وزير سوال مي پرسيدم و ....تا جايي كه همه خانواده از تمام اتفاقات كاري من مطلع شده بودند. يادم مي آيد يك روز صبح بابا به من گفت ديشب تا صبح با علي احمدي بحث مي كردي.
روزي چند بار مي رفتم وزارتخانه و به هر سوراخ و سنبه اي سرك مي كشيدم. با آبدرچي و منشي دبيرخانه و مسئول حراست و رييس دفتر اين و مسئول دفتر آن رابطه مي زدم تا به سرنخ هاي جديد برسم. ترجيحم مصاحبه حضوري بود تا تلفني. تا بتوانم در ميدان يك مصاحبه داغ زودتر خم دروغ آن مسئول مربوطه را به خاك بنشانم تا اينكه تلفني مثل ماهي از زير دستانم سر بخورد و به آب پناه برد.
برنامه دعوت مي شدم اگر ضروري بود مي رفتم اگر دعوتم نمي كردند بهانه اي براي خوش نشيني روي صندلي خبرگزاري نبود. خودم خودم را دعوت مي كردم. تفكرم هم اين بود كه مگر عروسي خاله شان است كه دعوتم بكنند يا نكنند. برنامه دولت است و دولت براي ملت است بايد بروم تا به نتيجه مورد دلخواهم برسم. اصلا مگر برنامه كاري دعوتي است؟؟؟
شايد باورتان نشود اما من بابت اين علاقه حتي هزينه هم دادم. هزينه ناموسي هم دادم. حرفهاي ركيك هم پشت سرم زدند و شنيدم و دم بر نياوردم. مسئول محترم روابط عمومي از هيچ تلاشي براي از بين بردن من دريغ نمي كرد. چه رو در رو چه پشت سر. يك روز ميگفت كه رشوه كلان گرفته ام. وقتي ديد به كاهدان زده و كلن مسير زير آب زني را اشتباه آمده تهمت .... مي زد، بعد ميديد كه اين نقشه اش هم خريدار ندارد، در حوزه هاي خبري را ميبست، بخشنامه ميزد، حراست را اجير ميكرد كه راهم ندهند، مي رفت پيش اين مقام خبرگزاري و آن مسئول سازمان و ال و بل. دريغ از اينكه محبت خدا پشت سرم بود و حيله هايش راه به جايي نمي برد. به هرحال من پاي علاقه ام ايستادم چون دوستش داشتم.
مي گويم حتي آن روزي كه دل از او بردم، باز هم به فكرش بودم. احساس مي كردم دختربچه ام را وسط يك چهارراه شلوغ رها كرده ام. جايي كه هيچ كس حواسش به او نيست و همه مي خواهند با سرعت از عرض خياباني عبور كنند تا به اتوباني بزرگ برسند.اما سعي مي كردم خودم را به بي تفاوتي بزنم كه خب به من چه. اما نشد كه نشد و حالا بعد از يك سال و نيم بازگشتم سر همان چهار راه و دست دختربچه ام را گرفتم تا شايد بتوانم كاري برايش بكنم.
واقعا ماجرا همين بوده و هست. در ايران، دولت همچون چهارراهي شلوغ است كه هزاران ماشين مدل بالا مثل وزارت اقتصاد و امور خارجه و صنعت و كشاورزي و ارشاد و علوم دارند از هر تقاطعي از آن مي گذرند و آموزش و پرورش همچون دختركي فقير سر يكي از اين تقاطع ها مشغول گل فروشي است. كه شايد ديده شود، كه شايد بتواند روزگار خود و خانواده عيال وار خود را سپري كند. در اين ميان هم برخي شيشه ماشينشان را مي كشند پايين و اسكناس يا سكه اي نثار او مي كنند.
حتي نگاه رسانه ها هم به اين حوزه همانند دولت است. چندي پيش به دبيرم مي گفتم اين جوجه اردك زشت انتهاي همه جوجه ها پشت سر مادر به آب مي پرد. اردك مادر او را قبول كرده چون تحميل شده است. گهگاهي هم زير پرش ميگيردش اما به واقع اميدي به او ندارد. چون زشت است. چون هزينه آور است. در رسانه ها هم همين نگاه است. تا خبر شهرداري و ميراث و محيط زيست و بيمه و رفاه هست كسي به آموزش و پرورش نگاهي ندارد. مگر مشكل حادي باشد. مگر ماجراي هيجان انگيزي مثل حادثه شين اباد اتفاق بيفتد.
حالا بعد از يك سال و نيم و در اين نقطه من و آموزش و پرورش رسما دوباره با هميم و من در اين فكرم كه چطور بايد اين دخترك يا جوجه اردك زشت را از اين وضعيت نجات داد و حقش را بگيرم.