غلط را می دانم و اصرار به آن دارم!
هروقت کتابهای فلسفی را که می خوانم، بعد از چند صفحه از نفهمی های خودم و عمر به باد رفته، تا چند ساعت دچار افسردگی مزمن و یاس شدید می شوم اما باز هم هر شب چند صفحه فلسفه می خوانم.
این فروشگاه سوپر مارکت نزدیک خانه مان هیچ وقت بستنی چهار فصل میوه ای ندارد، فروشنده بارها به من گفته که چون خریداران از این بستنی استقبال نمی کنند، دیگر از این نوع بستنی نمی آوریم و من این را می دانم اما هربار می روم یخچال بستنی ها را با دقت واکاوی می کنم تا بستنی چهار فصل میوه ای پیدا کنم.
همراه با غذا ترشی که می خورم، معده ام اسید ترشح می کند، بعد به شدت می سوزد و احساس ضعف شدید می کنم. این را می دانم اما هربار با غذایم ترشی می خورم.
این پیچ سر خیابانمان، دید راننده ها را به خطا می برد و هر بار که من از سر آن گذر می کنم، نزدیک است یک ماشین با من تصادف کند. این را می دانم اما اصرار دارم که این پیچ را حتما به شکل عرضی رد کنم
و
.
.
.
نمی دونم چرا وقتی می دونیم بعضی از کارها به ضررمونه و هیچ خیری که ندارد هیچ، سراسر شر هم هست، باز هم تکرارش می کنیم. با چه کسی غیر از خودمون لجبازی می کنیم؟


چه فرقی می کند؟یک نویسنده آماتور یک دانشجو یک خبرنگار یک منتقد اجتماعی یک دختر معمولی...که گهگاهی سوتکش را بر می دارد و برای دوستانش آهنگی را می نوازد. بعضی موقع ها این نوا بردل می نشیند بعضی وقتها دردناک است و بعضی موقعها دلخراش و حتی مضحک...مهم این است که سوتکم را با هیچ ساز دیگری عوض نمی کنم!