"دهقان فداکار"نوستالژی برای پنج دهه!

می نشیند درست روبری ما و رو به عکاس، انگار دارد برای برنامه زنده تلویزیونی صحبت کند، همین طور به لنز بزرگ دوربین عکاسی خیره شده و از خاطراتش می گوید از پاییز سال 1341 و آن شب سرد بارانی که ناجی مسافران قطاری شد که تا مرگ تنها چند قدم فاصله داشتند؛ از شبی که ریز علی خواجوی  به واسطه آن نماد فداکاری چند نسل دانش آموز این مرز و بوم شد و شهرت ملی و حتی جهانی یافت.

                

" با تفنگ چند گلوله که به هوا زدم قطار ایستاد و سوزنبان آمد پایین و شروع به کتک زدن و دادن فحش و ناسزا به من کرد که  مردک این چه کاری است که تو می کنی و چرا با تفنگ شلیک کردی و خلاصه هر چه می آمدم توضیح بدهم فایده ای نداشت و حسابی کتک خوردم؛ وقتی رئیس ایستگاه و بقیه رسیدند و من را مواخذه کردند گفتم که به خدا جلوتر کوه ریزش کرده، بیایید خودتان ببینید، وقتی رفتیم و دیدند که راست می گویم، همه من را تشویق کردم و حتی مسافران قطار دست من را بوسیدند که جانشان را نجات دادم و این واقعه به خیر گذشت".

ادامه مطلب را می توانید در خبرگزاری مهر (اینجا) بخوانید.

 

ادامه نوشته

جنگ فقط در خط مقدم نبود

"جنگ فقط خط مقدم و بسیجی های از جان گذشته و سربازان جان بر کف نیست، جنگ  جریانی است که در پایین ترین و دورترین لایه های جامعه رخنه می کند". این پیام سریال وضعیت سفید است به تمام آنانی که هشت سال دفاع مقدس را از پشت دوربین کارگردانهایی دیدند که فقط خط مقدم و جبهه ها و بعد از آن نیز پاسداران و جانبازان و ... را به تصویر کشیدند.

وضعیت سفید قصه مردمی است که در ابتدای جنگ تحمیلی عراق به ایران  از خانه و کاشانه خود بدلیل بمباران هوایی رژیم بعث حتی در تهران آواره شهرها و روستاهای دورتر شدند و نزدیک به هشت سال در طوفان ناآرامی های جنگ خون دل خوردند و همپای فرزندان و مردان رزمنده شان در پشت جبهه ها ایستادگی کردند و آخ نگفتند.

این سریال داستان زندگی مردان جوانی است که اگرچه بدلیل وابستگی های شخصی دل رفتن به جبهه ها را نداشتند اما از کار و حرفه خود بیکار شدند و مجبور به گذران سخت زندگی خود و خانواده شان شدند، داستان دختران و پسران نوجوانی که به دلیل بمباران پیاپی دشمن از تحصیل بازماندند، داستان کودکانی که در بمباران هوایی و پیاپی دشمن دنیا آمدند و مادرانی که شیر استرس به دهان آنها گذاشتند، داستان زندگی زنان جوانی است که شوهرانشان بعد از گذشت یک هفته یا یک ماه از دوران عقد در جبهه ها شهید شدند؛ کوچه هایی که هر روز میزبان یک شهید بود، موشکهایی که خانه ها را ویران می کرد و... وضعیت سفید روایتی ساده از همین آدمهای دوران جنگ بود.

حمید نعمت الله با ظرافت هنرمندانه ای جنگ و مارش نظامی، اخبار اضطراب آوار عملیات رزمندگان و پیروزی آنان، کمبودها و کاستی های مربوط به آن سالها و شرایط سخت اقتصادی در شهرها، وضعیت تلویزیون در آن دوران و تفریحات مردم دهه 60 را به تصویر کشید.

اگرچه فیلم نامه داستان نداشت و البته خطی بود ( قهر چند خواهر و برادر که حالا هرکدام خانواده ای دارند و مجبورند در باغ مادری بسختی هم را تحمل کنند) و حالت چرخشی بین چند خانواده داشت اما بار اصلی آن به دوش پسر جوانی –امیر- بود که عاشق دختر همسایه –شیرین- شده و در تخیلاتش با آن سیر می کند و برای جلب نظر او دست به هر کار بچگانه ای می زند؛ عشق دوره نوجوانی، خیالهای کودکانه...جریانی که همه یک روزی با آن  کم و بیش دست و پنجه نرم کرده اند.

در یک کلام وضعیت سفید برای اولین بار به بهترین شکل توانست بگوید که جنگ فقط خط مقدم و رزمندگان نبودند، جنگ برای همه مردم بود؛ حتی آنان که کیلومترها دور از مرزهای جنوب و غرب کشور زندگی می کردند. 

پ.ن: موسیقی این سریال هم یکی از نقاط تحسین برانگیزش بود مخصوصا این بخشش " پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست، بس که گره زد به گره زد به گره حوصله ها را ...."

هی منم خوبم....

"سرگیجه"

"علاقه یا عشق"

"دلتنگی"

تو وقتی دلتنگ می شی چیکار می کنی؟ به در و دیوار که فحش نمی دی؟ پاییز هزار رنگی که منو بعضی وقت ها یاد بوقلمون می ندازه چه بلایی سر شما می یاره؟

وقتی کاری از دستت برنمیاد؟ها؟ وقتی دیگه نمی تونی یقه تابستونو بگیری بیاریش جلو؟

حس پاییز دلتنگی این روزها بدجوری در دلم لونه کرده، وقتی پاهامو روی برگ های کف کوچه میذارم دیگه صدای خش خش برگ ها آرومم نمی کنه، بین خودمون باشه دیگه ناراحتمم نمی کنه.

به تو می اندیشم، بالا رو می بینم، این ور، اون ور، حتی دیگه بعضی وقت ها احساس می کنم باید به خودمم شک کنم، زیر کفش هامو چک می کنم، وقتی چند برگ به کفشم می چسبه نمی دونم چرا حس می کنم دارم پاییزو زخمی می کنم! اما گفتم که دیگه شاید هیچوقت از رنجش پاییز ناراحت نشم.

تاحالا شده با خودت حرف بزنی؟ نه حتما نشده تو وقتی باخودت حرف می زنی که داری با تلفن همراه حرف می زنی و درواقع این دیگرانند که فکر می کنند که تو دیوونه شدی و داری با خودت حرف می زنی، اما من بعضی وقت ها خودمم به شک می افتم که من چرا دارم با خودم حرف می زنم- اصلن مگه بده آدم با خودش حرف بزنه از خودش بپرسه کجا چیکار کرده، چرا با اون بد حرف زده با دیگری خوب؟ اصلن به من چه که چه تصوری از تو دارن؟؟ تو مسئول زندگی خودتی و دیگران هم احتمالن مسئول شمردن روزها؛ هیچوقت دوست نداشتم بگم به من چه، اما خب این دفعه، "به من چه".

من خوبم، چیزیم نیست، باور کن چیزی نیست؛ شاید اگه کف دستمو بگیرم جلوی بینی ام و فارغ از همه دلتنگی ها فارغ از همه چیزهایی که باعث دلگرفتگی آدم می شن، فارغ از همه نامردی ها و ناجوانمردی های زمونه بو بکشم تازه بوی دیوارهای گلی باغمونو بتونم دوباره بچشم. همیشه بوی کاهگل رو وقتی تو پاییز با شلاق عشق بارون خیس می خوره می پرستیدم؛ خدارو چی دیدی شاید بهتر شدم، نه؟ 

بذا فکری هم برای این سرگیجه لعنتی کنم آخه من صبح ها نمی تونم شیر بخورم، عصر شیر بیشتر می چسبه نه؟ چه می دونم شاید سرگیجه منم برطرف شد، اگه نشد چی؟ شاید اون موقع دوتا گوشامو دادم محکم فشار بدن میگن شاید افاقه کنه. دیگه نمی دونم ناامید باشم یا نه.

اما واقعن خوبم مدیونین فک کنین من یه جوری ام....