از هر طرف كه رو كني آرامش را مي بيني؛ گويي آرامش در همين صحن هاي شلوغ و دروازه هاي طلايي جا خوش كرده و معناي خود را يافته است. معنايي پايان ناپذير كه هر لحظه به عمق آن افزوده مي شود.

حتي اينجا گريه ها از سر شوق است نه لبريز از دلي درمانده كه آخرين اميد خود را به خانه حضرت دوست آورده؛ گويي اشك ها هم در جوي آرامش جاري اند.

به قولي؛ وقتي اينجا مي آيي ديگر خبري از غصه ها نيست انگار صاحبخانه آنها را از دوش تو بر مي دارد و پشت دروازه هاي خانه اش از ديدگان تو درجايي پنهان مي كند و حالاست كه تو يكپارچه طالب مي شوي در طلب يار؛ مستانه گرد خود مي چرخي و سرخوش از همه تهي ها مستي. تهي از هر چه تو را وابسته به اين دنيا مي كند و دنياي تو را درگير مشكلات.

اينجا همه چيز رهايي است؛ حتي آن كه خود را به پنجره فولاد بسته نيز آزاد است چرا كه نيازهايش را به او داده و خود را تهي ساخته؛ گيرم كه منتظر باشد باز هم توفيري نيست.

بو بكش؛ بوي يار نيست بوي دلدار است؛ دلداري كه تو را مجنون خود ساخته و هر دم تو را نفير مي كند. ديگر چه واهمه اي داري وقتي كه دل را بدست دلدار دادي؛ تو در اين حريم فقط مجنون باش و دلدادگي كن؛ به وقتش تو را فرامي خواند و شيدايي آغاز مي شود.

كودك شو در اين صحن ها در اين حياط ادواري، زيرگنبدهاي فيروزه اي؛ روي سنگ فرش هاي سفيد؛ راه برو و سرت را رو به آسمان كن؛ حتي اگر دلت خواست صورتت را با آب حوض هاي فيروزه اي خنك كن؛ بگذار پاك شوي از تعلقات اين دنيا؛ اينجا حرف حرف دل است؛ نگاهها و عقلانيت را فراموش كن.

اينجا حتي نيازي به دعا نيست دلت را با صداي تمناي زائران در گوش دلدار بخوان؛ تو فقط نگاه شو؛ خيره شو در آينه هاي بي پايان، در گلدسته هاي گوهرشاد در يك كاسه آب زلال صحن طلا.

يا رضا؛ من هربار كه به حريم تو آمدم اين بودم اما اين بار فرقي با دفعات قبل داشت؛ شرح دلدادگي هايي بود كه شرمگين تقديمت كردم. باشد كه مورد قبول و رضايتت واقع شود.