بدون حرف!
* مادربزرگم دستش شكسته، يعني از بلندي افتاده، واقعيت اين است كه رفته بود بالاي درخت انگور تا شاخه هايش را قبل از رسيدن بهار هرس كند. بله ، از نردبان دو متري افتاده و حالا با گذشتن بيشتر از دو ماه حالش خوب است. قرص هايش را مرتب مي خورد، گياه درماني مي كند. روي دست شكسته اش نمي خوابد.هر روز صبح يك پاچه گوسفند كامل را با آب و مخلفاتش كامل مي خورد تا استخوانهاي كتفش زودتر جوش بخورد. مادربزرگم 83 سال دارد.
* وقتي رفتيم وسط باغ بود، داشت علف هاي هرز دور درخت ها را با چاقوي نيزه اي تيز از ريشه مي كند. با يك دستش. به قول خودش درخت ها را پاجش مي كرد. قبراق و سرحال. براي عيد رفته بود حمام، روسري سفيد گلدارش هم به سركرده بود.هر از چندگاهي ناله اي هم سر مي داد كه يعني دستم.
* از دور كه نگاه مي كردي شبيه يك نقطه سرمه اي بود در دشت پهناور سبز روستا. هرچقدر نزديك تر شدم بيشتر شبيه مادربزرگ شد. بين بوي شويد هاي نورسته و صداي آب پرجنب و جوش بالادست و چادر گلدارش در غروب بهاري گم شده بودم. داشت شويدهاي تازه را آب مي داد و با كنه چاقويش در كرتوي (زمين) بغلي دانه مي كاشت. صداي نفس هاي به شمارش افتاده اش در لبخند پس از ديدن من محو شد. شويدهاي تازه در دستان پيرش مي رقصيدند.
* خودم را در آينه مادربزرگم مي بينم و دوستان هم سن و سالم را. شرمنده مي شوم. از اين همه نااميدي. از اين همه كسالت روزمره. از اين همه دردهاي خودساخته بي پايان.
* خيلي قبل ترها فكر مي كردم بيماري جزيي انتزاعي است كه خود را همچون جسمي سنگين بر زندگي تحميل مي كند و همچون سايه اي شوم قوانين منظم زندگي را بر هم مي زند. اما حالا مي بينم كه بيماري جزيي از زندگي است. با زندگي است. همراه زندگي است. آنقدر كه بايد يك جاهايي دستش را بگيري و با آن در خيابان هاي شهر دو نفري قدم بزني يا در كافه اي مهمان چايي تلخش كني. برايش كتاب بخواني.شب ها بغلش كني و در آغوشت بخواباني اش. حتي زير نور سبز اتاق عمل برايش جك بگويي...
* مريضي همان دست هاي شكسته است كه شويد سبز را مي چيند.
چه فرقی می کند؟یک نویسنده آماتور یک دانشجو یک خبرنگار یک منتقد اجتماعی یک دختر معمولی...که گهگاهی سوتکش را بر می دارد و برای دوستانش آهنگی را می نوازد. بعضی موقع ها این نوا بردل می نشیند بعضی وقتها دردناک است و بعضی موقعها دلخراش و حتی مضحک...مهم این است که سوتکم را با هیچ ساز دیگری عوض نمی کنم!