غروب سیمین
سیمین دانشور را از دوران نوجوانی شناختم؛ از همان کتاب ادبیات اول دبیرستان که بخش هایی از داستان سووشون در آن آمده بود. آنجا که مردان و زنان ده از سوگ سیاوش بر سر خود خاک می پاشیدند و پیرزن مویه کنان برای جوان سربریده گریه می کرد. همین چند پاراگراف متن درسی من را به سمت او کشاند. کتاب را چند روز بعد خریدم و پس از آن بود که به سیمین علاقه مند شدم. سیمین یوسف و زری.
بعد از آن هم بدون هیچ پرس و جویی خودم بدنبال سیمین رفتم؛ کتاب " به کی سلام کنم" و " ساربان سرگردان"، " آتش خاموش" و "انتخاب" را از او خواندم؛ به کتاب شوهرم جلال که رسیدم، سیمین را بیش از هر زمان دیگری دوست داشتم.

شاید از میان کتابهای سیمین دانشور، در بین همین چند کتاب و دو سه مورد ترجمه ای همچون "سرباز شکلاتی" از "برناد شاو" که از او خواندم، "شوهرم جلال" که جزوه ای دانشگاهی بوده را از همه بیشتر دوست داشتم. سیمین در این یادداشت کوتاه، جلال را به عنوان یک همسر و یک نویسنده به خوبی به تصویر کشیده و پاسخ بسیاری از پرسش ها و حرفهای ناجوانمردانه را درباره روابط خود با جلال می دهد.
هنوز هم خواندن آشنایی اش با جلال برای من جذاب است، هنوز هم توصیفاتش از کار و تلاش های جلال برای نوشتن و نویسندگی ناب است، آنجا که می گوید جلال ساعت ها کنار پیرمرد روستایی در قهوه خانه چای می خورد، یا هنگام آبیاری با آنها همکلام می شود یا ارتباط جلال با پدرش یا با شاگردانش و حتی جلال پس از غربزدگی برای من تازگی دارد.
سیمین ساعت هایی که جلال می نویسد و می نویسد و دود سیگار اتاقش را پر کرده به یاد می آورد و روز مرگ جلال را آن طور به تصویر می کشد که یک زن دلسوخته داغ از دست رفتن شوهر جوانش را ناله می زند. بدون هیچ کم و کاستی و بدون هیچ خجالتی از خواننده روشنفکر ماب.
سیمین را خودم بدون هیچ نقد و تفسیری و با همین کتابها شناختم؛ هیچ گاه تضادش را با جلال باور نکردم؛ هیچ گاه تهمت های ریز و درشتی را که بر او روا میداشتند را نپذیرفتم.
سال 1386 را خوب به خاطر دارم؛ همان روز که با برخی از دوستان بعد از کلی تلاش و التماس به خانه اش رفتیم و تنها چند دقیقه ای مهمان خانه اش بودیم؛ وقتی از جلال آل احمد از او پرسیدیم تنها به عکسی که از او روبرویش بود نگاه کرد و هیچ نگفت.
پیرزن دیگر حال و حوصله هیچ کس را نداشت و تنهایی اش را با کتابهایش سر می کرد. سالهای دراز دور از جلال و البته دور از زندگی، او را فرسوده کرده بود. اما هر چه بود پیرزن نور چشم ما بود.

چه فرقی می کند؟یک نویسنده آماتور یک دانشجو یک خبرنگار یک منتقد اجتماعی یک دختر معمولی...که گهگاهی سوتکش را بر می دارد و برای دوستانش آهنگی را می نوازد. بعضی موقع ها این نوا بردل می نشیند بعضی وقتها دردناک است و بعضی موقعها دلخراش و حتی مضحک...مهم این است که سوتکم را با هیچ ساز دیگری عوض نمی کنم!