مي گويند خاك سرد است؛ به سرماي دست هاي دختري بي پناه؛ آنقدر سرد كه فراموشي مي آورد، تبديل به آلزايمر مي شود؛ سرد به اندازه اي كه تو را غرق كار روزانه مي كند، تو را به امتداد زندگي برمي گرداند، به آمدن و رفتن روزها، اصلا تو را به آغوش روزمرگي مي كشاند. اما براي من هنوز هم نبودن تو داغ داغ است، به داغي تشتي از آفتاب كه از بام دل افتاده باشد و در اعماق قلب، تو را بسوزاند.

بابا! بگذار براي تو ساده تر حرف بزنم، به سادگي دختري كه دلش هواي پدر مي كند، بابا مي خواهد؛

 "هنوز هم وقتي كسي زنگ خانه را دوبار پشت سر هم مي زند فكر مي كنم كه آمدي و خسته از راه منتظري كه كسي زودتر در را برايت باز كند تا تو خستگيت را در پناه خانه التيام بخشي؛ هنوز هم لباس هايت روي چوبه جالباسي جا خوش كرده و من گاه گداري يكي از آنها را مي پوشم و مي شويم و اتو مي زنم. هنوز هم كمد وسايل هايت، دفتر و حساب كتابهايت را نگاه مي كنم، تقويمي كه 28 روز از آن بيشتر پر نشده بود و جاي انگشت هاي روغن خورده تو روي آن هست؛ انگار روزها هم حسرت تو را مي كشند.

باورت نمي شود، برخي شب ها ناخودآگاه نگران آمدنت هستم؛ زنگ مي زنم به گوشي موبايلت، اما تو جواب نمي دهي، عصباني مي شوم از اينكه چرا هيچ وقت صداي گوشيت را نمي شنوي...نمي گويي ما در خانه نگران تو هستيم و بعد يادم مي افتد كه....

و بعد بغض راه گلويم را مي بندد، روحم را در چنگال خود قبضه مي كند و اندوه مي نشيند روي قلبم؛ ذهنم در جست و جوي خاطره اي با توست و دلم در بهتي بي پايان غوطه ور مي شود؛ دست و پا مي زند؛ هيچ ناجي نمي تواند اين دل غرق شده را نجات دهد...

                                

        

تصور لحظه هاي آخر که بر تو چه گذشت، دل مشغولی هایت برای كارهاي نيمه تمام، نگراني هايت براي زندگي براي ما كه مانديم و در نهايت انبوهي از خاطرات تلخ و شيرين، سخت و نشاط آور، سالهاي صعب العبور زندگي پيش چشمان ترم تجسم مي شود؛ روز شيرين كنكور كه تو نگران تر از من بودي و تا مدرسه راهي ام كردي و پشت در منتظرم ماندي، روزهايي كه دغدغه كارم را داشتي و نصيحت كه مراقب باشم، روزهايي كه از غصه ضعيف شدن چشمانم به مادر غر مي زدي، روزهايي كه از چادر سر كردن برايم مي گفتي از حسناتش از مزايايش و...و حتي روزهاي بد كه من در حق پدر جفا كردم بي احترامي كردم كوتاهي كردم و به اينجا كه مي رسم مرور گذشته سخت تر است و جان فرساتر...و شكايت از خدا كه چرا فرصت جبران اين بدي ها را برای من نگذاشت.

حتي تصور روزهاي پيري تو را مي كنم؛ آن وقت كه در خانه پدري جمع مي شديم و خيالمان راحت بود كه كسي در قوم و خويش با هم قهر نيست، همه با هم خوبند و از بدي هاي هم مي گذرند؛ ما در كانون تو مي چرخيم و تو ما را پرو بال مي دهي و....

و

و

و

و

و اينجاست كه اندوهي بخشي از وجودم را كه نه...همه وجودم را مي گيرد. اندوهي كه در گردبادي تمام نشدني آرام نمي گيرد....

بابا! اندوهت را؛ غم نبودنت را؛ گرماي جان فرساي رفتنت را به جان مي خرم...هيچ وقت اينها را از من نگير...اندوهت را مي پرستم...من به همين اندوه هم راضي ام؛ از من دور نشو...."